ناراحتم، بی نهایت ناراحت.
خسته ام، بی نهایت خسته.
مثل همه مردم این سرزمین دردمندم،
سرزمین نفرین شده...
اما بیش و پیش از همه این ها، عصبانی ام عصبانی!
عصبانی از شرایطی که در آن به سر می بریم. عصبانی از وجود مدیران ومسئولان مملکتی نادان و ناکارآمد و بی وجدان و خودخواه. مسئولانی که هیچ بویی از انسانیت نبرده اند و پشت سنگر دین کارهای خودرا انجام می دهند. کسانی که می خواهند بمانند، به هر شکل وباهر هزینه وقیمتی از جان ومال مردم.
کسانی که با بی تدبیری و نابلدی و عملکرد فاجعه آمیزشان نه تنها آب وخاک و هوا و منابع طبیعی وزیرزمینی و روزمینی و آسمانی ایران را به باد فنا داده اند وفقط به فکر پر کردن جیب خود واطرافیانشان بوده و هستند، بلکه بهترین فرزندان این سرزمین را نیز به بهانه های مختلف در این چهل سال از بین برده و می برند.
با ندانم کاری ها، خودخواهی ها، جاه طلبی ها، قدرت طلبی ها و مال اندوزی ها و سیاسی کاری ها و... هر روز در گوشه ای از این مملکت به هربهانه ای عزیزی از خانواده ای پرپر می شود....
بس است..
بس کنید، این همه ظلم وقساوت وتباهی را بس کنید. این همه انسان کشی را بس کنید..
ای شمایی که به هیچ چیز اعتقاد ندارید وهمه چی فقط لق لقه زبانتان است برای حکمرانی، ای هیچ کسان، ای ناجوانمردان نامرد، ای پاسداران تاریکی و ای حاکمان جهل و تباهی، بس کنید. این همه خون سیرتان نکرده است... بترسید از روز حساب در پیشگاه همین ملت و درهمین دنیا، بترسید.. ..
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر